۲۱ مرداد ۱۳۹۴

آسمان قریه را خورشید بودیم و شام قریه را هلال عید!

برای روزهای خوب کودکی و نوجوانی‌ام!
پارک سنایی غزنوی، شهر غزنی، تابستان 1389
گُل و گیاه، دلداره و دلدار، دلبر و دامان نظری داشتند و شوخ و دل‌زنده و مغرور بودیم. به عشرت می‌کوشیدیم و پیمانه‌ی ناپخته‌گی را نوش؛ ماه را از مهر در می‌آمدیم و گرفتاریِ دل را در پگاهیِ چشم پروانه‌های همسایه می‌سوزاندیم. آسمان قریه را خورشید بودیم و شام قریه را هلال عید؛ در گره گیسوی تاریک دلدار غم دل می‌گشودیم و رخت غصه را در زلالی چشمه‌ی شام‌گاهان نگاه دختران نورسیده‌ دِه به شستن می‌گرفتیم. شادکامی را در خماری بیابان سینه‌های قرص شده‌ میان دو نخِ افتاده بر دور درشتی اندام نوعروسان روستا می‌جُستیم و افسردگی را در سحاب منقشِ سایبان زلف دختران دِه، جا می‌گذاشتیم. بذر صداقت مان را آوخ کنان، در دامان پُر مروت پدر می‌کاشتیم و نیرنگ و فریب مان را در آغوش مادر هم‌ساز بودیم.
گرمابه و گلستان، لب رود کوچک دامن غزل‌خوانان شب‌های چهارده پال بود و گوشه‌ی تنهایی مان را فارغ از ظَنّ قوم در کنار مه‌رویان به خماری می‌نشستیم؛ مست بوسه‌های فراوانی که ترسای لبان مه‌رویان به زور از ما می‌گرفتند.
دَمی که دل کَندیم از سایه‌ی بید و کنار جوی، معماهای پی‌هم زندگی غیر بدنامی و دل به دریا زدن تا قعر بحیرۀ مردن، طوقی برگردن ما ننهاد. روی و موی و آن زلف افتاده بر گردن و سینه، پریشانی‌ و درد نصیب مان کرد و عشوه‌های پیدا و پنهان زندگی عقل مان را آواره‌ی کوی و برزن فقر و پریشانی. به گفته‌ی حافظ، یار سیمین‌بر، دمی در برِ ما که خفت و بوسه‌ی از لب لعلش که نوش کردیم، سخن از بند و زندان سر در آورد و تن در ناامیدی پس از گسست دو تن، هاله‌ی غلیظی از گناه را به خود جامعه دوخت. تا دستی به دامن نامهربانی آویختیم، نگاه آشنا سوز چشم‌های خلق الله، دست ما را غُل و رنجیر کرد. خوناب دل در حسرت رخ سرخِ انارگون رخسار پروانه‌ی همسایه ریختیم و آرزوی وصال و
شب‌گردی‌های لب پُلوان قریه، در پیمان شکنی رهزنان زندگی، به کوی بی‌حیایی و نامردی خانه کرد. شام‌های محبت‌آمیز سرآمد به سیاهی و در سیه‌روزی خاکستر شدیم. غارت‌گران تن، بر پای مان رسن دوخت و دلِ منور به سجاده و دستار پرستی، بینایی‌اش را در پیش شیخی به حراج گذاشت. آری! ما لایق این بزم حضور نبودیم و به قول حافظ: خود پرستان را به بزم قرب جانان بار نیست!

نوجوان بودیم و  حالا جوانی مان را به پای پیر شدن هر صبح و شام در انتظار انتحار و انفجار هم وطن خود گذاشته‌ایم!
کابل

یازده و سی‌وهفت صبح

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر